سپهر جونسپهر جون، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 13 روز سن داره
هستی جونهستی جون، تا این لحظه: 10 سال و 4 روز سن داره

*سپهر و هستي* روياهاي واقعي من و بابا

هروقت ازدست کارهای کودکت عصبانی و خسته شدی این متن رامرورکن...

این شادمانی که اکنون دردست توست مدت زیادی نخواهدماند. این دستان نرم کوچکی که دردست توآشیانه دارددرحالی که درآفتاب قدم می زنی،همیشه باتونخواهدبود. همینگونه این پاهای کوچکی که درکنارت می دودوباصدای مشتاقی که بدون وقفه وباهیجان هزاران سوال ازتومی کند،تاابدنیستند. این صورتهای قابل اعتمادکه به طرف توتوجه می کنند،یابازوان کوچکی که برگردن توحلقه می شوند،ولبان نرمی که برروی گونه های تو فشارمی آورند،دایمی نیستند.   قلب خودت رابرایشان ارزانی بدار. روزهایشان راازشادی پرکن. درخوشی وشادمانی معصومانه شان شریک باش. که طفولیت جزدوروزی بیش نیست وباچشم برهم زدنی برای همیشه ازدست خواهدرفت. اگرکودکی باخر...
10 شهريور 1394

ماجراي كلاس موسيقي رفتن هاي آقاسپهر...

پسركوچولوي طنازم... نزديك يك ترمه كه باهم به كلاس موسيقي كودكان مي ريم، باطبلك شروع كرديم و حالا به بلز رسيديم... به زودي عكسهايي ازدفترت و شعرات تووبلاگ ميذارم تاخاطرات اين دوره رو هم باهم دروبلاگمون حفظ كنيم... در اولين جلسه ،توزيادپذيرش كلاس رو نداشتي طوريكه ازمن جدانمي شدي و همين باعث شد تا "برچسب"* نگيري... والبته اين تنبيه واقعا موثر افتاد وبطرز محسوسي رفتارت ازجلسه بعد تغيير كرد و به كلاس متعهدتر شدي... يك ساعتي كه دركلاس هستيم اوقات شاد و خوبيه و من ازاينكه تو به اين بهانه درجمع بچه هاي همسنت هستي و فضاي شادي دركنارشون داري خوشحالم، البته گاهي اوقات هم اظهار بي حوصلگي مي كني و براي انجام تمريناتت توخونه كمي باهم مش...
10 شهريور 1394

متن زيبايي ازچارلي چاپلين...

وقتی بچه بودم کنار مادرم می‌خوابیدم  و هرشب یک آرزو می‌کردم. مثلاً آرزو می‌کردم برایم اسباب بازی بخرد؛ می‌گفت «می‌خرم به شرط اینکه بخوابی.» یا آرزو می‌کردم برم بزرگترین شهربازیِ دنیا؛ می‌گفت «می‌برمت به شرط اینکه بخوابی.» یک شب پرسیدم «اگر بزرگ بشوم به آرزوهایم می‌رسم؟ » گفت «می‌رسی به شرط اینکه بخوابی.» هر شب با خوشحالی می‌خوابیدم. اِنقدر خوابیدم که بزرگ شدم و آرزوهایم کوچک شدند. دیشب مادرمو خواب دیدم؛ پرسید «هنوز هم شب‌ها قبل از خواب به آرزوهایت فکر می‌کنی؟ &...
9 شهريور 1394

مي خواهم باپدرم صحبت كنم...

آهنگي كه امروز صبح چشمان مامان روازاشك نمناك و قبلش رو مملو از شكرگذاري كرد...   می خواهم با پدرم صحبت کنم می خواهم که زمان را به فراموشی بسپارم به اندازه ی یک آه، به اندازه ی یک لحظه یک وقفه بعد از دویدن و جایی روم که قلبم مرا می کشاند می خواهم مسیرم را دوباره بیابم زندگی ام کجاست، جایگاهم کجاست از گذشته با ارزشم محافظت کنم و گرمای باغ پنهان آرزوهایم می خواهم از اقیانوس بگذرم، با مرغ دریایی هم پرواز شوم به هر آنچه که دیده ام بیندیشم و به سوی آنکه نمی شناسم، بروم می خواهم ماه را پایین بیاورم، زمین را هم نجات دهم اما قبل از همه ی اینها، می خواهم با پدرم سخن بگویم با پدرم سخن بگویم می خو...
1 شهريور 1394
1